ه فرار می کند؟ ترس بزرگ او چیست؟ چه چیز او را آنقدر ترسانده که مجاب شده کشورش را ترک کند، کشور پیشرفته و جهان اولی اش را، مدرن، راحت و قابل احترامش را ترک کند و بیاید اینجا زیر بار هزار و یک اجبار و فشار چارقد سر کند، آب و هوای گند و ترافیک و شلوغی و بی نظمی را تحمل کند اما از پذیرفتن آن چیز لعنتی در کشورش سر باز کند. آن چیز چیست؟ حتماً یک چیزی هست. 29 سال زندگی متقاعدم کرده که آدمها به خاطر یک دلیلی جایی را ترک ماو بود. امیال و هوسهای من آنقدر زیاد بودند که نتوانم به این زندگی قناعتگر بسنده کنم.
ی کنند و به جایی دیگر می روند جایی که یا گل و گشاد تر است یا آنقدر کوچک که فقط برای خودش و همپالکی ها جا داشته باشد مثل یک جزیره وسط یک اقیانوس یا روستایی دورافتاده که برق ندارد اما چشم انداز زیبا و مردمان خوبی دارد. اما معمولاً داستان فراتر از اینهاست. عصر تبعید کردن خویش به یک جای دورافتاده ی کوچک و از راه کاشت سبزیجات گذ
که یکی بیاد و محکم تکانم بدهد تا متوجه واقعیت تلخی شوم. زلزله کرمانشاه و ترس همیشگی من از زلزله و همه ویرانی هایی که با خودش آورد. علی رغم کمک و همراهی مردم (که خوب چیز خوب غیر قابل اقماضی بود) برای همیشه من را از ایران ناامید کرد.