کتاباشو خوندم و چه قدر هميشه دوس داشتم کنارش بشينم و ساعتها باهاش حرف بزنم،و اينکه چه قدر از دست خودم عصباني ام که نشناختمشو به صداي از خود راضيش شک نکردم که کسي چيزي باشه و اينها و اين
چه قدرم مشتاقم که برگردي! دم در مغازه ايستاد يه سيگار روشن کرد و وقتي اومد تو نگاش چرخيد روي دستام روي چرخيدنم دور خودم روي بي دست و پا شدنم ،کتابامو جمع کردم و رفتم طرف صندوق و به نظرم رسيد همه ي دنيا چه قدر در برابر اين نگاه کم ارزشه برگشتمو يه نگاه به قفسه ي کتابا انداختم جون کندم و گفتم هنوزم درس مي خونين؟ خنديد و عين ببر گفت :درس مي دم ،يادت باشه هيچ وقت اين کتاباي نقادي رو نخون ! به خود متن رجوع کن،حيفه،من ....ام...(منظورم از نقطه چين ها اينه که خ
ازم پرسید که هنر و ادبیاتی چیزی می خونم؟؟؟ و من با حس و حالی که بهم برخورده با کیف و ذوق گفتم نه فلســـــفه.و کم کم بنا کرد به پیشنهاد کردن یه سری کتاب به من ...با یه لحن مطمئن و جدی و کاردرست .