می دانم چه می خواهم. به او گفتم می خوام تنهایی برم سفر. یک جایی برای چند روز. اصلا می خوام برم کیش. آفتاب و دریا و خودم. گفت حرفی ندارد. شاید فکر خوبی باشد.
کیش. آفتاب و دریا و خودم. گفت حرفی ندارد. شاید فکر خوبی باشد. حالا برگشته ام پشت میزم کنار پنجره و اولین بادهای اردیبهشتی، چند سال پیش یک همچو شبی عاشقش شدم و عین دیوانه ها...خواب است مرد من.
دم بزنم کرختم می کرد. باید می رفتم یک جایی اما، می شد بلند شد رفت کافه! حتی یک کافۀ تازه اش را امتحان کرد و در آنجا همان چیزهای تکراری را خورد و بعد دمزده بلند شد و خود را رساند به خانه، از همان پله برقی باید رد شد. همان خیابان همیشگی. به پنجره های خانه مان نگاه کردم. همان همیشگی ها با صدای آب و درخت و آهنگ های پرسرعت ماشین ها...
وچک می آورم و می گذارم روی فرش، پنجره ها را باز می کنم و نور آفتاب روی بدنم حاشور می کشد و من می خوانم. دم غروب که می شود با خودم حرف می زنم. و او که به خانه می آید، مثل همیشه با لبخندی پرشور به آغوشش می کشم و به من می گوید: عجیب شده ای!
اینجا و هزار و یک خط شر و ور توی دفترم. کلی در خانه راه رفتم. یک فرش 9 متری هست که من روی آن راه میروم از فرش هیچ وقت نمی زنم بیرون. اول برای اینکه از خط زدن بیرون من را یاد بازنده ها می اندازد و دوم اینکه پاهایی که به فرش عادت کرده باشند یکهو برخورد کنند به لمینت کف خانه، اوقاتشان تلخ می شود. برای همین فقط روی آن فرش 9 متری هی رفتم و برگشت
یشه هم بدقلق نیست بهانه گیری می کند که ببری اش بیرون هوا بخورد. نبردی می نشیند سرجایش و سقف آرزوهایش را کوتاه تر می کند. امشب هم که شب آرزوها بود. شله زرد پختم و بین همسایه ها پخش کردم و باقی مانده را هم دادم مسجد محل. و بعد کلی با هر دور هم زدن آرزو کردم. خودم هم خبر نداشتم توی دلم اینقدر آرزو جمع شده. بیشترشان هم اولویت دا
شد. آنجا پله هایی بود که می رسید به پشت بام خانه و من که دخترکوچکی بودم عاشق بالا رفتن از آن. می گفت :"نرو بالا دختر جان شیطون میره تو جلدت گولت میزنه میندازتت پایین". یواشکی می رفتم. آن بالا خیلی خوش می گذشت. مادرم هم برایم قصه های عاشقانه زیادی از ماجراهای پشت بامی اش با پدرم تعریف کرده بود. حالا از بام افتاده ام پایین. مادرم هم... و نمی توانم مادرم را تسلی بدهم برای اینکه من چه
تب و هیجان سوختم. البته نه به خاطر در باغ شگفت انگیزی که ناگهان به رویم باز شده باشد. به خاطر برآورده شدن آرزوی غمناک دیشبم. برای اینکه تلخ ترین اتفاق سرانجام رخ داد. و او رفت. برای همین هیجان زده بودم از نوع منفی اش، گونه ای که چند تا قطره اشک یواشکی از گونه هایت سر می خورد و به دماغت نرسیده با دستت پاکش می کنی و با خودت می گویی فردا فردا به آن فکر خواهم کرد. اما هر لحظ
کی و زیرچشمی به او نگاه کردیم تا دیدیم نه واقعا دارد با خودش حرف می زند و هیچ هندزفری ای در کار نیست. آن روزها آنقدر سرخوش بودم که دلم نمی خواست هیچ چیزی خرابش کند. برای همین فقط گفتیم طفلکی! و دیگر به او نگاه نکردیم. به جز لحظه ای که بلند شدم که برویم برگشتم و نگاهش کردم. خیلی دلم می خواست زبانش را می فهمیدم. اصلاَ کاش میشد از آن پسرهای فضول خواست که ترجمه کنند برایمان. امروز با خودم فکر کردم که یک بار بروم یک کافه بنشینم و با خودم حرف بزنم. بدون اینکه منتظر کسی باشم، بدون اینکه قرار باشد در دنیای فروش اينترنتي بهترين قرص بزرگ كننده آلت تناسلي Vigrx plus
Comments
There are currently no blog comments.