که یکی بیاد و محکم تکانم بدهد تا متوجه واقعیت تلخی شوم. زلزله کرمانشاه و ترس همیشگی من از زلزله و همه ویرانی هایی که با خودش آورد. علی رغم کمک و همراهی مردم (که خوب چیز خوب غیر قابل اقماضی بود) برای همیشه من را از ایران ناامید کرد.
د وجودم را پر از شوق به زندگی میکرد. اما پول مهم بود. فرمولهای زیادی بود برای زیستن سبکبالانه و بیپولانه مثل داستایوفسکی یا در زیر چتر حامی ثروتمند بودن مثل دکارت. اما برای من شدنی نبود. پول نقش مهمی داشت. فکر میکردم دستکم یک حرفه یاد میگیرم و مثل اسپینوزا زندگی را می گذرانم هر چند این فکر تنها در ستایش او بود. امیال و هوسهای من آنقدر زیاد بودند که نتوانم به این زندگی قناعتگر بسنده کنم.
. نوشتن را دوست داشتم. کتاب خواندن و فکر کردن را و دنیایی که که فلاسفه ساخته بودند وجودم را پر از شوق به زندگی میکرد. اما پول مهم بود. فرمولهای زیادی بود برای زیستن سبکبالانه و بیپولانه مثل داستایوفسکی یا در زیر چتر حامی ثروتمند بودن مثل دکارت. اما برای من شدنی نبود. پول نقش مهمی داشت. فکر میکردم دستکم یک حرفه یاد میگیرم و مثل اسپینوزا زندگی را می گذرانم هر چند این فکر تنها در ستایش او بود. امیال و هوسهای من آنقدر زیاد بودند که نتوانم به این زندگی قناعتگر بسنده کنم.