بعد هم کشان کشان گونی بزرگ سفید را بردم و انداختم توی سطل و برگشتم خانه. برای دو هفته توی خانه خودم را حبس حبس کردم. تنها بودم و نمیخواستم کسی را ببینم. هیچ وقت تا آن اندازه احساس قدرت نکرده بودم. هیچ وقت حتی بعدها اینقدر تنهایی برایم لذتبخش نشد. جور عجیبی دلم میخواست رضا یزدانی گوش بدهم. بیربط بود اما دوست داشتم صدایش توی گوشم باشد. بعد از دو هفته پاک شده بودم. نمیدانم چه شد. هنوز هم برای خودم سوال ا
شب موقع خواب توی اتاق خواهرم به این فکر میکردم که طی این سالها چند بار یکهویی از من جدا شده و رفته. هر بار کاری پیش میآید. هر بار در نقطهای از ایران. چند بار و چه جور از رفتنش دلشوره گرفته ام بعد سعی کردهام تنهایی را چس دود کنم که بگذرد و بیاید. فکرهای ترسناک کرده ام و هی مرورش کردهام و برگشته ام به روز اول، از مزه ی ترش آب پرتقال تا مدل موهای سامورایی و آن حالت عبوس و گوشتتلخش که هر بار فراری ام میداد و باز برگشتن های دوباره و دوباره، از هوس خزیدن زیر پتو کنارش در آن زمانهی بی اجازه که از سر گذراندم و دغدغهی یک روز نگاه داشتنش در خانه به صرف صبحانه در آن روزها...
کم علاقه ام. اصلاً بیشتر اوقات بین چیزهای خوب دنیا و من یک شکاف خیلی بزرگ و عمیق هست. وقتی اینجوری میشوم یعنی اجتماعی و هوس حرف زدن با عالم و آدم سراغم میآید. خودم را بیشتر دوست دارم. کمتر احساس دلتنگی میکنم. به نظرم تا حد قابل قبولی چیزها راضی کننده و مطبوع میآیند. دلم جاهای جدیدتر و آدمهای تازه میخواهد.
اق باشم. یک جورایی انگار جور منو هم میکشه. بعد یه وقتهایی هم زورم میگیره، حسودیم میشه واسه اینکه اون روز سردماغم ولی میبینم باز همه چشمها سمت اونه. مجبورم خودم رو بزنم به بیخیالی و بعد تو خونه به سین بگم که از همه اونا چقدر بدم میاد. سین هیچ وقت نمیگه غیبت نکن یا چقدر بدجنسی یا چی. اهل انگ زدن نیست. حرفامو که زدم بحث خودش رو باز میکنه. اینجوری هم پکری من تموم میشه، هم اوقات هیچکی تلخ نمیشه. به سین فکرمطالب خرید تاخیری کینگ دل
میکنم و پیادهروی های طولانی مدتمون به شبهایی که از خونه زدیم بیرون و تا صبح پیاده گز کردیم. به حرف زدنا و دلداری دادن ها، به اینکه چطور همو از بَریم. به این قابل پیشبینی بودنمون. به این بیخیالیش. جواب دوستم رو نمیدم. نمیدونم چی باید بگم بهش. وقتی میگه خسته اس. بیشتر به نظرم خودخواه میرسه. اما زدن این حرف چیز زشتیه. هیچی نمیگم. به دوست دیگه ام تو تهران میگم نترس و بگیر بخواب.طوری نمیشه. بعد میام اینجا و به سین فکر م
تارهی سمج و تنبل ابتذال، ستارهی مهربان کودکی، ستارهی مادربزرگ ها، ستارهی دیجیتالی با رنگهای خیره کننده اش، در سرم جراحت هاست، ستارههای زخمی، ستارههای انالحق گویان و مجروح بر بالای صلیب سنگ اندازها، ستارههای آویخته شده از سقف آسمان با طلا کوبی ها و شکوه سحرانگیز شعرهای عرب، ستارههای از ریخت افتاده و به غارت رفته، ستارههای ته مانده، نیمه تاریک، ستارههای شاکر، ستاره افرایش زمان - - وایمکس پلاس اصلی دارای شماره سریال ساخت و بارکد محصول
.. در سرم ستاره هاست. شب ها لحافم را کنار میزنم به هوایشان، پاورچین پاورچین میروم سمت راه شیری، پشت پنجرهی خانه مان... پشت این پردههای خاکستری و زرشکی حریر که بی تاب باد و هوای آزادند، پشت این شهری که آسم دارد و صدای خس خس اش بلند است و فریاد رس ندارد. پشت این صدای تلق و تلوق جوی آب و جاری بودن کدر زمان، با این ش
نی و غرق شوی در روزمرگی این اجازه به تو داده نمیشود. چرا که همیشه مهیب حادثهای هست. درگیری جزئی با واقعیت، میتواند تو را تا مدتها عبوس و فکری کند. فکری که میگویم یعنی دیوانهوار مضطرب. یعنی از هم پاشیدن...هر روز صبح با خبرهای بد شروع میشود و شب تاریکی واقعاً تاریک است و بعد از آن سیاهی هم که سپیده نه، خبرهای شوم از راه میرسند. این روزها غمگینم...فکر مادران طفل مرده رهایم نمیکند. فکر زندان و تاریکی و ضحاک. فکر جنگ خیر و وکلفت کردن قرص وایمکس بزرگ کننده آلت | وایمکس طول و قطر,کلفت و دراز کننده قرص وایمکس بزرگ کننده آلت تناسلی اقایان
م میسوزد و اندامم کارکردش را از دست داده است، گویی یادش رفته چه میبایست انجام داد. بلاتکلیف و گیج است. غوطهور در حوادث، انباشتی از یأس ها و خبرهای بد، فجایع و تصمیمگیری های سفاکانه. بودریار نوشته بود که خواندن و تماشای تلخی ها به شرطی که بیرون از چاردیواری خانه باشد برای انسان مدرن امروز آرامش اعصاب میآورد. یک جور راحتی خیال که خدا را شکر که من از این مصیبت و جنگ و آوارگی دور ماندم. از تهدید همی - قرص vimax vimax اصلی
تو رو خدا. و من دیگر دلم نیامد که باهاش قدم نزنم. هر وقت به جای شلوغی میرسیدیم میگفت: خاله بیا راهمون رو عوض کنیم این سر و صدا آدمو کلافه میکنه و بعد که ساکت میشد محیط میگفت خوب برام تعریف کن٬ داشتی میگفتی. بهش وسط های راه میگویم: ندو، قرار شد به حرفم گوش کنی تا من مراقبت باشم. اونم میگه نه تو خالهی من نشدی که مراقبم باشی، خالهی من شدی که باهام بازی کنی.