. این روزها مدام تقلاهاشان را میبینم.مثلاً اضافه کردن چند واحد آپارتمان روی خانهشان که یا اغلب خالی میماند یا مجبورند بدهند به غریبهها اجاره، چانه میزنند که اگر حتماً میخواهی مهاجرت کنی بیا چند کشور نزدیک تر، یا اگر مجبوری بروی فلان شهر یادت باشد که آنجا اصلا خوب نیست، نه هوای خوب دارد نه مردمان خوب. ایرادهای الکی میگیرند همه جای دنیا را پر از نقص و عیب میکنند که فرزندشان نرو
د. که ترک نشوند. مامان بابا های نسل من، بیشتر از هر چیزی از طرد شدن میترسیدند و حالا فکر میکنند بچهها هم آنها را کنار میگذارند. همین هم بود که رویای با هم بودن را میساختند. آنها به رویاشان نرسیدند. ما هم نسلی بودیم که به هیچچیزی نرسیدیم. مدام عق
حداقل بیشترشان) که بچههاشان ایام میانسالی دور و برشان باشند. نوه های قد و نیم قد برایشان بیاورند و صدای خنده ی کودکانه با دل نرمیِ پیری عجین شود. خیلیها که هم سنتی بودند و هم سعی کردند. توی آن سالهای جنگ و بعد سازندگی گلیمشان را از آب بیرون بکشند با چنین خیالاتی دل خودشان را گرم میکردند. یک سقف امن و بازنشستگی و دورهمی های خانو
ادگی...اما همین ها بچهها را فرستادند که بروند این طرف و آن طرف درس بخوانند. دلشان میخواست بچهها مثل خودشان هشتشان گرو نه شان نباشد و از طرفی تحصیل علم کنند، چیزی که خودشان فرصت نکرده بودند. ما بچهها رفتیم هر
خلقم تنگ تر میشود و خوابم از اینکه هست بدتر. جوانی وقتی با همهی امکاناتش مثل مهاجرت دستهجمعی پرستوها، در فصل خزان من پرواز کند و برود. چه طور آدمی شده ام؟! دنیا چگونه است؟! مثلاً اینجا ایران، رویای آزادی محقق شده؟ (طول و تفصیل ندهم، همین قدر سر بسته) باید شده باشد. طبیعت هم که باز خودش را ساخته، مثل خشکسالی مصر که تمام شد. «یوسف گمگشته بازآید به کنعان»...بعد آن وقت من پیرزن کوچکی شدهام که یک دام
توی کوچهای تنگ و باریک. بیشتر اوقات اطرافش یا پیرزنان جمع شدهاند که بروند مراسم دعایی چیزی، یا پسران نوجوانِ تازه بسیجی شده، با ته ریشهای تُنک که دارند یک چیزی نصب میکنند.
از کنار مسجد که رد میشدم دیدم دو تا پیرزن کوچک که چادر سیاه گلدار گرفتهاند دور خودشان، سرشان توی سر هم غرغر کنان راه میروند. می