مدم تهران که کاش پایم قلم میشد و نمیآمدم و همان جا میماندم. دست توی دستش میگذاشتم و تا لحظه ای که مرگ میرسید بودم و ازش هزاران عکس میگرفتم، هزاران فیلم که در آن بارها میخندد، هزاران صدا که در آنها بارها میگوید دوست دارد مرا، دوست دارد پفیلا و بستنی و چیزهایی که دکترها ممنوع کرده اند را، دوست دارد گردش و بازی را، دوست دارد خواندن را، صدایش را ضبط میکردم که میگفت برو بخوان و کور نمان، برو عاشق شو و زندگی کن. اما برگشتم تهران که به ترم لعنتی ام برسم. به هزار کار کوفتی ن
اچیزی که آن روزها آنهمه قدر و قیمت پیدا کرده بودند. که به پشکل بز نمیارزیدند. از دوستم میگفتم. دوستم مثل همیشه با صدای بلند میخندید. غمگین بود ولی میخندید. آن فاصله و دیوار همیشگی اش
امتیاز : |
|
نتيجه : مجموع 17 امتياز توسط 8 نفر |
|
نوشته شده در شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶ساعت 4:40 توسط تورین | تعداد بازديد : 333 | لينك ثابت